دیمآ سآن

جایی که کلمآت کم می آورند و وآژه هآ بی معنآ میشوند...!

211

پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۹، 20:19

#INFJ :

شخصی که به طور مداوم دنبال پیدا کردن تعادل بین خیلی سرد رفتار نکردنه چون ناگهان "محتاط" می‌شه و خیلی هم احساساتی نشدنه چون ناگهان "ابرازگر" می‌شه.

حق بود 🌝🤌

person دیمآ

209

جمعه ۱۴۰۱/۰۸/۱۳، 8:51

+این روزها بیشتر از قبل از همه چیز فاصله گرفتم ، بیشتر مشغول غربال کردن ِ ورودی ها هستم .

یه گندهایی این وسط هم میزنم مثل ِ پاک کردن انیمه هام و سریال هام :)! هنوز خودم تو شوکم...

+این روزها ، مثل ِ آتیش میمونم ، از درون میسوزم و میسوزونم . توی برخورد های اجتماعی ام فاقد هرگونه احساسات میشـم... و بعد از چندساعت تازه میزارم احساساتم مثل ِ عذاب وجدان نمود پیدا کنه... دیگه به شناختی که از خودم داشتم شک کردم ، حتی نسبت به مورد علاقه هام... نمیدونم انگاری باز همه ی شخصیت هایی که میتونستم باشم قاطی شده :) یچیزی از آب در اومده که خودمم نمیتونم درکش کنم ...

+ چتری هامم بلند شده ، داره روی اعصابم میره ... رشد اینا از رشد کل موهای من بیشتر بود خداوکیلی :) خلاصه دارم مقاومت میکنم که نرم باز کوتاه کنم کلا ... میخوام بزارن بلند شن بعد برم مرتبشون کنم . یه مدتی هم بود که همش تار موی سفید میدیدم .

+دیگه اینکه ... این دو سه روز هوا بارونی بود و بدجور جذاب... حتی دیروز پاشدم رفتم بیرون . واقعا هوای زیبایی بود ...

+مدتی بود که زیاد با دوست ِ درونگرام حرف نزده بودم ؛ یه گوشه دنج نشسته بودم و همینطوری به آدم ها نگاه میکردم که خودش منو دید و اومد سمتم.حرفای جالبی بهم دیگه زدیم. بهم گفت تو علی رغم اینکه آدم صبوری هستی ولی آدم تکرار نیستی. اینکه مدام یک چیزی رو تکرار کنی. و نمیدونین چقدر لذت بخش بود اینکه اون آدم هایی که فکر میکردین شمارو میشناسن ، حداقل به این شناخت اولیه و مهم رسیدن...! هرچند که صمیمی دیگه نیستیم و از دورانی که زیاد باهم میگشتیـم 8 سال گذشته ... اما باز هم جذابیت داشت حرفهایی که میزد درباره ی من ... بهم یه حرفهایی زد که متوجه شدم چقدر میتونیم شبیه هم باشیم . هر بار که ازش میپرسیدم " نظرت چیه ؟ چجور میشه حلش کرد ؟ " متوجه میشدم که اصلا مشکلات خودش رو حل نمیکنه :) بلکه رهاش میکنه... خودش رو سرگرم میکنه تا فراموش کنه . اون مشکلات بعدها بزرگتر میشن... این خیلی فرق داره با مسئله ی ( تو همه چیز رو نمیتونی کنترل کنی ) . منو یاد خودم مینداخت . بارها توی نوشته های اون زمانم از لفظ ِ ( غده ی چرکین سرطانی ) نوشته بودم . این غده همونی بود که باید درمان میشد . زخمی بود که باید از ریشه حل میشد ... سعی کردم تو همون گفت و گوی 10 دقیقه ای بیشتر بشناسمش. و حقیقتا بیشتر به این نتیجه رسیدم که چقدر تفکراتم ازش درست بوده !

+ دوست ِ istp ایم ؛ که تا حالا منو فقط با موی " خیلی " کوتاه دیده بود ، با دیدن موهای الانم فرمودن که هر دوتاش خیلی بهم میاد :) . یجاهایی وسط ِ حرفهام که درباره آینده بود و خودمون ، بهم گفت یک چیزهایی گفت که بیشتر مطمئن شدم... یجایی وسط حرفهاش بهم گفت که خیلی بهم میاد روانشناسی بخونم و مطالعه کنم :)

و این زیباست که آدمها بهم میگن که با من راحتن ، راحت حرف میزنن و خودشونن جلوی من ... چون فکر میکنن من قضاوت نمیکنم کسی رو :)

این که آدم ها این رو به زبون میارن یعنی اینکه ... تلاش هام برای این مسئله جوابگو بوده ... ​​​​​​​

person دیمآ

208

پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۰۵، 19:5

قدرت «لحظه حال»، چیزی جز قدرت حضور شما نیست؛ آگاهی تان که از چارچوب اندیشه آزاد شده است. پس با گذشته در سطح حال سر و کار داشته باشید. هرچه بیش تر به گذشته توجه کنید، بیش تر به آن نیرو می دهید و احتمالا آن را بیش تر از آن «خود» می سازید. برداشت نادرست نکنید؛ توجه ضروری ست، اما نه به گذشته به عنوان گذشته. به حال توجه کنید، توجهتان را بر رفتارها، واکنش ها، حالت های روحی، افکار، احساسات، ترس ها و خواسته هایی که در حال حاضر پدیدار می شوند، متمرکز نمایید. این واکنش ها گذشته درون شماست. اگر به اندازه کافی حضور داشته باشید تا به گونه ای غیر انتقادی و بدون تحلیلگری و قضاوت آن را تماشا کنید، آنگاه در حال پرداختن به گذشته هستید و آن را از طریق قدرت اکنون برطرف می کنید. شما با رفتن به گذشته نمی توانید خود را بیابید، بلکه خویش را با ورود به لحظه حال می یابید.

-تله

person دیمآ

206

چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۰۴، 17:47

از شدت ِ اورثینکی و تجربه های حس های مختلف بطور همزمان ، از خیره شدن های بی وقفه به آسمون و زیر لب زمزمه کردن ها ... و تکرار ِ جمله ی " هدف من از بودن تو این دنیا چیه ؟"

رسیدیم به اشکی که روی گونه راهشو باز کرد و تا قلب رفت...

person دیمآ

205

یکشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۰۱، 21:32

اون روز با دوستـم پشت ِ میز نشسته بودم ، رو به روی همدیگه ، بوی قهوه از لیوان اون و بوی چای از لیوان من بلند شده بود . نگاهی به چشم هاش کردم ، همیشه چشم هاش باهام حرف میزد . ظاهرش مثل ِ برونگراها بود . دیگه لب باز کردم و پرسیدم : تو درونگرایی ؟

یه لحظه لبخند زد و گفت : آره .

گفتم : بهت نمیاد میدونی؟ سرتکون داد و گفت : آره میدونم . درونگرام ولی اجتماعی ام .

اما بحث من اجتماعی بودنش نبود ، اون یچیز بدیهی بود ، بماند که من به عنوان یه درونگرا برخلاف اون اصلا اجتماعی نیستم! یعنی دوتا درونگرای متفاوت در یک قاب ! مثل ِ دو قطب مخالف بودیم . من منظورم کل رفتارهاش بود . اما چیزی که باعث میشد هیچ وقت ِ هیچ وقت ، بهش نگم که اون یه برونگراست ، چشمهاش بود!...

چشم هاش همیشه حرف میزد . نمیدونم دقیقا چی میخواستن بگن! ولی حرف میزد . احساس شدیدی حس میکردم و این دست خودم نبود که نگاهش باعث میشد بفهمم ...

به هرحـال ؛ چشم ها دریچه ی روح ان .

person دیمآ

204

یکشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۰۱، 21:22

کار ِ من اینه که تو نیم ساعت یه متن بنویسم که همه راضی باشن . باورم نمیشه نشستم داستان نوشتم :)

امروز ازون روزها بود که با لیوان چای و قهوه ام سر کردم که اگر نبود قطعا اینقدر آروم نمیموندم. اینقدر کلافه بودم که نگاه میکردم به تلفنی که زنگ میخوره و هیچ جوابی نمیدادم . نشستم یه گوشه ی دنج و لیوان قهوه امو جلوم گذاشتم . و بعد از 4 ساعت جواب تلفن دادم که گفت : دختر تو کجایی من کلی دارم دنبالت میگردم :))

جالب اینجاست وقتی داشتم ایده های داستان رو میگفتم و گفتم به ترتیب بنویس که بدونیم چی به چیه ؛ یهو بهم گفت : تو خیلی کمالگرایی!

یه لحظه جا خوردم... نمیدونستم چی بگم. بعدش با خنده گفت : تو بارز یه ایرانی ِ اصیل هستی که تو این هوا نشسته چایی میخوره :))

ظهر هم با دو نفر یجا برخورد کردم ، یه لحظه چشمم به بک گراند گوشیش خورد و بله ... اوتاکو از آب در اومد :) با اینکه ذوق کرده بودم ولی ساکت بودم ، هرچی انیمه میگفتن من میگفتم که دیدم :) تازشـم یکیشون داشت ناروتو میدید ! بعد یهو گوشیشو ورداشت و گفت : خاک تو سرت اوتاکو پیدا کردیم تن لشتو جمع کن بیار.

تجربه ی خوبی بود. من همیشه دوستای اوتاکوم رو همینطوری یهویی پیدا میکردم . یادش بخیر...

میخواستم فردا یه کلاس نویسندگی شرکت کنم ، اسمم هم دادم ولی اینقدر محیط ازم انرژی میکشه که میخوام در برم . کنسله ...

نمیدونم دقیقا چی باید به این روزهام بگم ؛ شاید اسمشـو بزارم خلاء بزرگ زندگیم!

person دیمآ