چشای مشکیش برقی زد . موهاشو پشت گوش انداخت و با چشایی که میخندید گفت : من با خدا توافق کردم . سره تقسیم کردن غمات . هر وقت ناراحت بودی نصف برا من نصف برا تو . مریض شدی نصف برا من نصف برا تو . تکی حال نمیده تحمل این چیزا میدونم . تحملم هم زیاده .

لبخند پررنگ تری زد . به عقب دویید و دستاشو باز کرد و گفت : درستش همینه مگه نه ؟

-تکه هایی از آسمآن