48
گلوشو گرفت و فشار داد : تموم کن لعنتی . اینقدر از چیزایی که من دوست دارم مایه نزار .
به گوشه ای پرتش کرد . اومد روش . مچ دست هاشو گرفت و گفت : خسته نشدی؟ خسته نشدی از بس بخاطر بقیه به خودت آسیب زدی؟ نفهمیدی هنوز؟ که اگر خودت حالت خوب نباشه نمیتونی حال کسیو درست کنی؟ میشه برای به زور ادامه دادن به چیزایی که من دوست دارم متوسل نشی؟
نگاه سرد و بی حسی به او کرد . او با جدیت خم شد . کنار گوشش زمزمه کرد : یادت نره ... تا یه مدت محدودی میتونی از خودت بگذری... بعد ازون عواقب سختی داره . درست مثل ِ ترکیدن ِ یه غده ی چرکی. درست مثل ِ سرطان ...
- تکه هآیی از آسمآن
+ [ شنبه ۱۴۰۱/۰۵/۲۹ ] [ 12:1 ] [ دیمآ ]