47
همزمان هم دچار بی حسی عمیقی بود هم ریشه های احساسات ، عمیقا در قلبش فرو میرفت . گویی احساسات از بی حسی تغذیه میکردند و بی حسی از احساسات جان میگرفت . آن هنگام که ذهنش ، در طوفانی از سرما و یخبندان غرق میشد ، قلبش با شعله های آتش ، قهوه می نوشید . چشمهایش با نگاهی پر از حرف ، به نوازش آدم ها میرفت و لبش ، با سکوت مزین میشد . نمیدانست این جنگ است یا صلح ؟ کلمات معنای وجودی ِ خود را از دست میدادند و اسباب ِ بازی ِ او میشدند ، آنقدر که با آنها در سرمای استخوان سوز ِ کوهستان فکرش تاب بازی میکرد . از افتادن در دره ی مغلطه واهمه ای نداشت . از کم آوردن کلمات و زانو زدن همه ی وجودش ، جلوی خودش واهمه نداشت .
او اینگونه گاهی زندگی را میگذراند . گاهی هم در همان نقطه میماند . گاهی هم فرار میکرد . این بی نهایت ترین بُعد او بود ... ابدیتی که تنها خودش ، ریسمان رهایی خودش میتوانست باشد . اما آن روزی که آنقدر به خودش چنگ انداخت تا رها شود ، تنها چیزی که برایش ماند ، تنی زخمی و خون های جاری روی بدنش بود .
پس خود را در آغوش کشید ، و کنار خود به بازی کردن مشغول شد . از پشت ِ نگاه ِ شیشه ای اش ، به رشد ریشه ها ، عمق گرفتن ِ دریاهای مواج ، بخار قهوه و بارش بی وقفه ی باران و برف نگاه میکرد . زمزمه میکرد : راه رهآیی همین است شاید...
-تکه هآیی از آسمآن
۱۴۰۰/۰۷/۰۶