456
سلام! چند وقت شد که ننوشتم؟ داره حدودا ۶ ماه میشه؟ دلم میخواست دست پُر بیام. اما خب قبل از تولد ۲۳ سالگیم دلم میخواست این رو اینجا ثبت کنم. چون نمیدونم بازم فرصتی گیر میارم برای نوشتن یا نه.
-از پست قبلی حدودا ۶ ماه گذشته و اول بهمن وارد مسیر جدیدتری خواهم شد. تو این مدت خیلی روی پنیکاتکهام و اضطرابم کار کردم یا حداقل تلاشم رو کردم. سعی کردم برای آرامش روانیم ارزش قائل باشم، دستورات دکترم رو اجرا کردم و در نهایت وارد فازی از درمان شدم که باید خوابم رو تنظیم کنم تا شدت اضطرابم کاهش پیدا کنه، تراپی رو شروع کنم و اشتهام رو تنظیم کنم. خواب و اشتهام این مدت به قرص وابسته بود که مدتی هستش به طور خودسرانه قطعش کردم و بعد از درمیون گذاشتن با دکترم اصراری مبنی بر اینکه ادامه پیدا کنه ندیدم چون باهاش صحبت کردم و بهبودی نسبی رو توی اوضاعم دیده بود.(امیدوارم)
-البته هنوز وسواس-فکری اذیتم میکنه و گاها گریز میزنم به حرفهای دکترم و توصیههاش مبنی بر مطالعه توی زمینههایی برای آشنایی بیشتر با خطاهای شناختیم. اشتهام هم تعریفی نداره اما تلاشم رو میکنم.
-ارتباطم با دوستام رو سعی کردم محکمتر کنم یا حداقل از غارم بیرون بیام. سعی کردم چیزهای جدید امتحان کنم، به کتاب خوندن روی بیارم و تصمیمات جدیدی بگیرم. که امیدوارم همه چیز برام خوب پیش بره.
-این به این معنا نیست که همه چیز برام خوب پیش میره! فقط به این معناست که دارم تلاش میکنم چیزایی که دستم هستش رو خوب پیش ببرم. حداقلا تلاشم رو میکنم و اصلا نمیخوام منکر این بشم که کنار همه اینها سه روزه فروپاشی روانی تجربه کردم و انگار باز به نقطه جدیدتری از تاریکی میرسم. شاید بازم شکست بخورم ولی میدونم که بقول سلما همه مثل من نیستن که به خودشون سخت بگیرن و زمین بخورن و بازم بتونن بلند شن.
-هنوزم گاهی به نقطهای میرسم که خسته میشم!یادم میره چطور حالم رو باید خوب کنم و چطور میتونم از یه مسئله فرار کنم. هنوز هم گاهی تو موقعیتهایی قرار میگیرم که نمیدونم چی حس میکنم ولی میدونم یچیزی درونم سنگینی میکنه...! میدونم یچیزی شبیه بغض گلوم رو فشار میده. هنوزم گاهی میخوام فقط گم و گور شم و دلم سکوت میخواد. در واقع حتی بیشتر از قبل دلم سکوت میخواد.
-قبول کردم که هرچی میخواد باشه، سرنوشت؟تقدیر؟، هرچی که هست میدونم من تلاشم رو برای خیلی چیزا کردم. خیلی وقتها حتی بیشتر از توانم برای چیزی تلاش کردم، برای رسیدن ... همین که بدونم چیزی کم نذاشتم برام دیگه کفایت میکنه...
-قبول کردم همیشه مخالفتها هست... دلسردیها هست... تو مسیری که مردادماه شروع کردم اولین جاجها رو از نزدیکانم گرفتم، اینکه فکر میکنن چون به دارو در یک مدت زمانی به طور دورهای نیازمندم یعنی ضعیفم، یا همین که اون تکسته میگفت (اگر یکیو میبینید که داروی روانپزشکی مصرف میکنه به حریم شخصیش وارد نشید و فاز نصیحت برندارید.) این تازه اول جاجها بود و دلسردیها... اما هرچقدرم سخت، هربار سعی کردم خودم کنار خودم باشم.
-شاید هیچوقت اینقدر صراحتا درباره خودم ننوشته بودم به دلایلی، اما ازونجایی که من دیما هستم، اُمید و جوونه صدام زدن، بخاطر ستت که باور داشت من هرچقدرم گم و گور بشم آخر خودم از پس خودم برمیام، بخاطر ع که با سکوت و پرسیدن حال همدیگه گاه بی گاه حضورش رو حس کردم، بخاطر این آدمهای ارزشمندی که هرچقدرم این آرشیو پاک بشه و بره و بیاد و من زمین بخورم بازم بودن و موندن...! بخاطر کسایی که باور داشتن من تو تاریکیام اما میتونم نورم رو پیدا کنم! بخاطر همه اینها وظیفه خودم دونستم که درباره تاریکیها و روشناییها و حتی تلاشکهام یه نوشتهای ثبت کنم و قدردان افراد ِ زندگیم به خصوص آسمون و ماهش باشم!...
میدونید، زندگی هیچ وقت قرار نیست آسون باشه و آسون بگذره... و اگر کسی رو دیدید که فقط روی خوش زندگیشو به اشتراک میذاره به این معنی نیست که روی بد نداره. میدونم این حرفها کلیشهای بنظر میاد ولی الگوی خودم توی کاری بوده که اخیرا سعی کردم تو این فضای کوچیک به عمل بیارم!🫶🏻
-درباره ابعاد دیگهی زندگیم که بیشتر اینجا مینوشتم یعنی انیمه... انیمه خیلی وقته ندیدم اما منتظرم که آسمون فصل اول یارگی رو تموم کنه و با الیکا انیمه شروع کنیم و ببینیم. خیلی دلتنگ انیمهام واقعا:))
و... فکر کنم همینها! اگر چیزی بود بازم، مینویسم.🤍
<ممنون میشم مثل قدیم که بعضیها صرفا چون از من بدشون میومد میگفتن دیما مشکل افسردگی و... داره نزدیکش نشید و فلان + چاشنی فحاشی ، با این حرفها بهم حمله نکنید و این نوشته رو بهانه نکنید چون در نهایت من برای اینکه توسط شما درک بشم زندگی نمیکنم.🤍 دوستهام باورم دارن و میدونن من اونقدر که شما کمبود دارید، کمبود ندارم.>[کسایی که وبلاگم رو میخونن... بخاطر اینجور افراد هیچوقت از خودتون خجالت نکشید و حس تنهایی نکنید.🫶🏻]
خدایاشکرت.💫