از وقتی که با پاهای برهنه روی سبزه ها قدم میذاشت احساس آرامش بیشتری میکرد . دستش رو روی پوست زبر درخت کشید . با انگشت اشاره اش ، رد ِ خطوط روی پوست درخت ها رو دنبال کرد و زیر لب زمزمه کرد " حقیقت یا واقعیت ؟ "

نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت . تا چشم کار میکرد رنگ ِ سبز بود و بوی خاک ِ خیس خورده .

دقایقی از این تجربه های لذت بخش براش نگذشته بود که با قدم بعدی یهو پاش کشیده شد و خورد زمین . موهاش رو از روی صورتش کنار زد و ترسیده به زنجیر ِ سیاه رنگ ِ دور مچ پاش نگاهی کرد . نفس هاش تند شد . دستاش لرزید . چنگی به زنجیر دور پاهاش زد . مردمک چشمش اش می لرزید . لب هاش می لرزید .

صدایی به گوشش رسید " حقیقت یا واقعیت ؟ "

به سمت صدا برگشت . هیچ کس نبود . دستش رو روی سینه اش گذاشت و به قلبش که بی قرار بود گفت : آروم باش...آروم باش...

صدایی کمرنگ تر شنید " ذهنت یا خودت ؟ " پلکی زد و زمزمه کرد " نمی..دونم ... "

سعی کرد ، پاش رو بکشه اما زنجیر دور پاش محکم تر شد و دردی توی پاش پیچید .

" خودت یا ذهنشون ؟ "

اشکی روی گونه اش راهش رو پیدا کرد و تا قلبش رسوخ کرد . ذهنش پر بود از تاریکی. اما صداها رو هنوز میشنید . به کفش های توی دستش نگاهی کرد ، اما سیاهی ، داشت اون رو میبلعید...

-تکه هایی از آسمان